
حاجناصر با پیک موتوری حامل پیامهای جنگی بود
در روزهای گذشته با وضعیتی که برای کشورمان پیش آمده است، بیش از قبل به دهه ۶۰ فکر میکند؛ به روزهای ایستادگی و مقاومت؛ روزهایی که همه مردم برای دفاع از وطن، از جان و مالشان میگذشتند. البته در این میان، افراد خیانتکاری هم بودند که شرافتشان را به پول میفروشند؛ همانهایی که ستونپنجم دشمن بودند و این روزها هم بهخوبی بلدند چگونه در فضای حمله رژیم جنایتکار صهیونیستی به ایران از آب گلآلود ماهی بگیرند. او یاد زمانی میافتد که پشت بیسیم به هر زبانی که حرف میزدند، باز خائنانی بودند که برای دشمن ترجمهاش کنند.
حاجناصر کفایی، مرد هفتادوسهساله تهرانی که از سهسال پیش ساکن محله سرشور شده است، از کودکی استعداد ذاتی در آهنگری داشت. او ماهها در جبهه از همین هنرش استفاده کرد تا بتواند نقشش را بهخوبی ایفا کند. همچنین مدتی شبیه پیک موتوری، برای حفاظت از اطلاعات، پیامهای سری فرماندهان را جابهجا میکرد.
کودکی در قامت آهنگر
هر جمله را باید چندبار با صدای بلند تکرار کنیم تا متوجه سؤالمان شود. یادش رفته است سمعکش را همراهش بیاورد و این کار را سختتر میکند. هنگامی که خودش هم از نشنیدن صدای ما رنجور میشود، زیرلب میگوید: «یادگاری جنگ است. موجگرفتگی است.»
صحبت از گذشته برایش خوشایند نیست؛ بهویژه در موقعیت کنونی که دلش میخواهد رشته افکارش را بیشتر به سمت کودکیاش ببرد؛ به روزهایی که سخت بود، اما رنجش از مرور رنج تجاوز دوباره به کشور برایش کمتر است.
روزی همه شهامتم را جمع کردم و به داخل مغازه رفتم. به صاحب آهنگری گفتم: «اوستا، شاگرد نمیخوای؟»
حاجناصر طعم حضور پدر را هیچوقت نچشیده است. با کلام گرمش تعریف میکند: وقتی ششماهه بودم، پدرم به رحمت خدا رفت. آنموقع نمیدانستم دنیا چهشکلی و چه جایی است. دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم داشتم. چون مادرم پس از فوت پدرم ازدواج کرده بود، مادربزرگم برایم حکم مادر را داشت و تا پنجسالگی او را «مامان» صدا میکردم. مادربزرگ و عمویم مرا بزرگ کردند.
درست از موقعی که فهمید طفلی یتیم است، با وجود اینکه سنوسال چندانی نداشت، همیشه دنبال راهی بود تا بخشی از مخارج زندگیاش را دربیاورد. کلاس اول بود. هر روز در مسیر برگشت به خانه، چشمش به مغازه آهنگری میافتاد. او دستان کوچکش را به پشت شیشه مغازه میچسباند و حرکات آهنگر را در میان دود و آتش نگاه میکرد.
حاجناصر نمیداند آن مغازه چه چیز گیرایی داشت که جذبش شد: روزی همه شهامتم را جمع کردم و به داخل مغازه رفتم. به صاحب آهنگری گفتم: «اوستا، شاگرد نمیخوای؟»
هنوز هم نگاه اوستایش را به یاد دارد که چگونه سر تا پایش را برانداز کرد و خیلی حقبهجانب به او گفته بود: «تو میخوای شاگردی کنی؟ اون هم توی آهنگری؟ برو بچه پی درس و مشقت.»، اما حاجناصر خودش را نباخت: نمیدانم من با آن جثه ریز، در مقابل مردی که تنومند بود، چه جسارتی به خودم دیده بودم که محکم به او گفتم: «اگه شاگرد خواستی، من هستم. از پسش برمیآم. امتحانش که ضرر نداره.» همین جملات کار خودش را کرد. هنوز پایش را از مغازه بیرون نگذاشته بود که مرد آهنگر گفت: «میتونی از فردا کارت رو شروع کنی.»
از فردا بعد از مدرسه با همان کیف و لباس راهی مغازه آهنگری میشد: از ساعت ۴ بعدازظهر که مدرسه تعطیل میشد، تا ساعت ۱۰ شب در آهنگری بودم. به خانه که میرسیدم، تندتند مشقهایم را خرچنگقورباغه مینوشتم و از سرم بازشان میکردم. اول کارهای جزئی را به من سپرده بود، تا اینکه گفت باید آتش کوره را شعلهور کنی.
بمیر و بِدَم!
او باید باد داخل وسیلهای شبیه به پمپ دستی را که با پوست گوسفند درست شده بود، خالی میکرد تا آتش کوره شعلهور شود: دو هفته با دستم آن وسیله را از بالا به پایین فشار میدادم تا باد داخل کوره شود و آتش زنده بماند. ولی بچه بودم و جانی نداشتم. کتف و دستم درد میگرفت. بعد با پایم این کار را انجام میدادم، ولی پاهایم هم بعد از چند روز درد گرفت. یک روز به اوستا گفتم: «میتونم روش بشینم و مثل الاکلنگ بالاوپایین برم؟» یادم است اوستا گفت: «هرکاری میخوای بکن. اصلا بمیر و بدم!»
پنجماه بیشتر در آهنگری نماند؛ نه اینکه از کار سخت آن فرار کرده باشد. سر و صورت کثیف و لباسهایی که همیشه بوی دود میداد، باعث شد تا عمویش نگذارد به آهنگری برگردد: شبها از خستگی روی دفتر مشق خوابم میبرد و صبحها چیزی از کلاس درس نمیفهمیدم.
حاجناصر توضیح میدهد: عمویم مرا به یک پیراهندوزی برد و گفت: «میخوای کار کنی، بیا اینجا کار کن!»
آهی میکشد و ادامه میدهد: ولی همه اوستاکارها که معرفت نداشتند. اوستایم در پیراهندوزی مرد بداخلاقی بود. هر وقت جادکمهای را کجومعوج میدوختم، سوزن را در پهلویم فرو میکرد. بعد شروع میکرد به داد و بیداد و فحاشی. از ترس، دلم میخواست از مغازهاش فرار کنم.
بعد از انقلاب، حاجناصر با دیدن گشتزنی پسرهای نوجوان، گفت چرا من برای حفاظت از مردم محلهام کاری نکنم؟
دو ماه بیشتر در مغازه دوام نیاورد. کلاس دوم و سوم را که خواند، دلش نمیخواست کنار بایستد تا دیگران خرجش را بدهند. در همسایگیشان مردی زندگی میکرد که مغازه مصالحفروشی داشت: آنجا فضای خوبی داشت که برای ساخت مغازهای دیگر مناسب بود. یک روز رفتم و به او پیشنهاد دادم تا آن قسمت خالی مغازهاش را به من کرایه بدهد.
با تعجب پرسید: «به تو؟ پسر دهساله؟» یادم است مانند آدمبزرگها با او صحبت کردم تا اینکه مجاب شد قسمتی از دیوار را خراب کنم و کرکره بزنم و مغازه آهنگری خودم را راه بیندازم. آنجا کارهای کوچک را دست میگرفتم تا آرامآرام حسابی به کار وارد شدم.
در مسیر انقلاب
او که در همه این سالها درسش را نصفه و نیمه خوانده بود، آن را رها کرد و سخت مشغول کار شد: عمویم روحانی بود و از بچگی در فضای مذهبی بزرگ شده بودم. به مسجد رفتوآمد داشتم و احکام شرعی را بهخوبی میدانستم. وقتی به سن بلوغ رسیدم، سراغ امامجماعت مسجدمان رفتم و گفتم میخواهم خمس و زکات مالم را به دفتر امامخمینی (ره) بدهم.
آن موقع امامخمینی (ره) را بهواسطه صحبتهای دینی ایشان بهخوبی میشناخت؛ بنابراین امام (ره) را بهعنوان مرجع تقلیدش انتخاب کرد: از همان موقع کمکم وارد فعالیتهای انقلابی شدم. اول در حد شنیدن و حضور در جلسات بود، اما در بحبوحه انقلاب مغازهام به مکانی برای مخفیکردن اعلامیه تبدیل شد.
انقلاب که به پیروزی رسید، حاجناصر با دیدن پسرهای نوجوانی که برای حفظ امنیت محله گشتزنی میکردند، با خودش گفت چرا من برای حفاظت از مردم محلهام کاری نکنم؟ همان موقع بود که عضو بسیج و وارد کمیته انقلاب اسلامی شد.
راهی شدن به جبهه، بعد از شهادت چمران
سال ۱۳۶۰، بعد از شهادت دکتر مصطفی چمران، بهدلیل عِرق ویژهای که به این شهید داشت، بر خودش واجب دید تا راهی خط مقدم جبهه شود: در پادگان باغشاه (حر کنونی) به مدت یکماه آموزش دیدم و سپس به ستاد جنگهای نامنظم معرفی شدم.
او همراه با یک گروه دویستوچهلنفره به اهواز فرستاده شد تا از آنجا به مناطق مختلف اعزام شوند. روزی که برای تقسیمبندی، مقابل مسئول پادگان ایستاد از او سؤال شد کارکردن با چه سلاحی را بهخوبی یاد دارد: بهدلیل اینکه سالها در آهنگری کار کرده بودم و قدرت بدنی خوبی داشتم، در دوره آموزشی توانسته بودم کار با تیربار ژ ۳ را یاد بگیرم. وقتی این موضوع را اعلام کردم، همانجا بهدلیل این توانایی، من را بهعنوان فرمانده یک گروه دهنفره انتخاب کردند.
او که باورش نمیشد در قامت فرمانده قرار گیرد، به مسئول پادگان گفت تجربه حضور در جبهه را ندارد و آماده است تا دستور بگیرد: تا این جمله را گفتم، آن مسئول به من گفت سابقهات را بررسی کردهام؛ عضو کمیته بودهای و با خرابکاری دشمن آشنایی داری. حالا برو و ۱۰ نفر را بهعنوان نیرو انتخاب کن!
حاجناصر گروهی تشکیل داد و به منطقه سوسنگرد اعزام شد. حضورش همراه با یک عملیات بود. البته حافظهاش یاری نمیکند و نام عملیات را به یاد نمیآورد: هیچکداممان با منطقه آشنایی نداشتیم. قسمتی از سوسنگرد را برای حفاظت در مقابل حمله دشمن به ما سپردند. همان اول وقتی چشمم به خاکریزها افتاد، احساس کردم کوتاه هستند و نمیتوانند مکان مناسبی برای پنهانشدن یا هدفگرفتن دشمن باشند؛ بنابراین به اعضای گروهم گفتم هرکدام برای خودشان پشت خاکریز گودالی حفر کنند تا جانپناهشان باشد.
اول صدای اعتراض اعضای تیمش بلند شد که اگر انرژیمان را برای کندن گودال بگذاریم، چطور مقابل دشمن بجنگیم؟ اما وقتی شب، دشمن یکباره آتش خمپاره را بیامان روی آنها گرفته بود، همین گودالها به کارشان آمد و توانستند علاوه بر اینکه حمله دشمن را دفع کنند، جان سالم از میدان به در ببرند.
پیک موتوری جنگ
هنوز دو هفتهای از حضورش در جبهه نگذشته بود که یکی از آشنایانش را در سنگر دید: پس از احوالپرسی، او که مرا بهخوبی میشناخت، پیشنهاد داد، چون موتورسوار خوبی هستم، در گردان آنها مشغول شوم.
پی حرفش را اینگونه میگیرد: آن موقع هم درست مثل الان که منافقین به دشمن کمک میکنند، فرماندهان نمیتوانستند اطلاعات محرمانه را پشت بیسیم با یکدیگر در میان بگذارند، چون منافقین در کنار رژیم بعثی حضور داشتند تا صحبتهای ما را ترجمه کنند. حتی اگر با گویشهای مختلف صحبت میکردیم یا از اصطلاحات خاص استفاده میکردیم، دشمن سریع متوجه حرفهایمان میشد. ابتدای جنگ بود و هنوز رمزی حرفزدن زیاد جا نیفتاده بود.
موتورسیکلتی در اختیارش گذاشته شد تا مانند پیک، نامه مقامات را از یک مقر فرماندهی تا مقر دیگر ببرد: گاهی نامه را باید از شهری به شهر دیگر یا حتی تا خود اهواز میبردم. لباس خاکیرنگ میپوشیدم و موتور را هم کامل گلی کرده بودم تا دیده نشود، ولی همه این کارها گاهی فایده نداشت. نمیدانم چطوری تانکها متوجه حرکت موتور میشدند و آتش خمپارهای بود که بر سر و رویم میریخت.
او گاهی از روی موتور به زمین میافتاد و حتی چندبار دست و پایش زخمی شد، ولی بعد از چند دقیقه دوباره راهش را پیش میگرفت: احساس وظیفه میکردم و از طرف دیگر هراس داشتم که نکند این نامه سری و محرمانه به دست دشمن بیفتد!
در کنار مردم جنگزده
او پس از ۶۲ روز خدمت در قامت رزمنده، به تهران بازگشت، ولی مدت زیادی از حضورش در کنار خانوادهاش نگذشته بود که یکی از هممحلهایهایش به او پیشنهاد داد تا همراهش برای کمک به مردم جنگزده و رزمندگان راهی کردستان شود: با حسین آتش کار همسایه و هممسجدی بودیم. روزی که این موضوع را با من مطرح کرد، لحظهای تردید نکردم و همانجا قبول کردم تا همراه یکی دیگر از دوستانمان که رئیس بانک بود، با خودرو شخصی به سمت مریوان راه بیفتیم.
حاجناصر میگوید: مردم پشتیبان هم بودند و هر کسی هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد. من هم که کارم آهنگری بود، به همین دلیل راهی کردستان شدم تا از کاری که بلدم، برای مردمم مایه بگذارم. به یاد دارم در مسیر قبل از اینکه به مریوان برسیم، صف طولانیای کنار جاده نزدیک روستایی دیدیم. زن و مرد و سرباز در صف ایستاده بودند.
او که بهخوبی از بمبارانهای دشمن باخبر بود، به همراهیانش گفت اینطور که مردم در صف ایستادهاند، خطرناک است و امکان دارد زیر بار آتش خمپاره همه آنها از بین بروند: ماشین را نگه داشتیم و جلو صف رفتم. تازه فهمیدم که حمام عمومی روستاست و آب گرم ندارد. اول به روستاییان گفتم به خانههایشان برگردند، ولی گفتند بیشتر از ۱۰ روز است استحمام نکردهاند.
حاجناصر سراغ مالک حمام میرود و از او میخواهد تا مشکل را بررسی کند: صاحب آنجا اول مخالفت کرد و گفت تعداد زیادی آمدهاند و نتوانستهاند آب گرم را راه بیندازند. بالاخره هر طور بود او را راضی کردم تا نگاهی بیندازم. یکساعتی در حمام بودم تا توانستم مشکلش را بفهمم و آب گرم را راه بیندازم. موقعی که سوار ماشین شدم تا به سمت مریوان برویم، دعای خیر یک روستا پشت سرمان بود.
او یک ماهی را در کردستان ماند تا در پشت خط و سپس در خط مقدم کمک و یاور رزمندگان باشد. حاجناصر تعمیر لوله، جوشدادن یا هر کاری را که با آهنگری مرتبط بود، انجام میداد. وقتی به تهران بازگشت، نوع خدمتش را خودش تغییر داد: تعداد خانوادههای شهدا هر روز بیشتر میشد. روزی نبود که در کوچه و محله عکس و پیام تبریک شهادت جوانی جلو در خانهای نباشد. احساس کردم تا جایی که در توان دارم، باید به آنها کمک کنم.
دغدغهمندی برای زائران
او با خرید آذوقه یا بردن فرزندان کوچک شهدا به گردش، دِین خودش را به آنها ادا میکرد. یکبار دیگر هم به مدت یکماه در سال ۱۳۶۵ در قامت آهنگر به جبهه رفت، ولی در همه سالهای جنگ، همراه و به گفته هممحلهایهایش یاور خانواده شهدا بود.
تعداد خانوادههای شهدا هر روز بیشتر میشد. احساس کردم تا جایی که در توان دارم، باید به آنها کمک کنم
پس از جنگ هم بهدلیل ارادت و علاقهای که به اهلبیت (ع) دارد، حسینیهای به نام حضرتمهدی (عج) در محلهشان میسازد، ولی این کار هم کاملا راضیاش نمیکند. او که سهسالی است خودش را بازنشسته کرده است، این روزها در حال ساخت زائرسرایی در محله سرشور است: میخواهم با ساخت زائرسرا، حضور عاشقان امام مهربانیها در مشهد را راحتتر کنم تا آنهایی که دغدغه زیارت دارند، بتوانند بهصورت رایگان در اینجا اسکان یابند.
هنوز هم آماده نبردم
سهسالی میشود که در حال ساخت زائرسرایی در محله سرشور است. بناست دو طبقه آن را تا وقتی بنا پابرجاست، رایگان به زائران بدهند. پسرهایش هم این موضوع را میدانند و پذیرفتهاند.
حاجناصر میگوید: صحبت این روزها و حمله رژیم صهیونیستی به کشور که به میان میآید، با وجود اینکه موهایش سفید شده است، دستانش میلرزد و شنوایی ضعیفی دارد، محکم میگوید حاضر است در همین سنوسال نهتنها خودش، بلکه همراه پنج پسرش برای دفاع از وطن جلو دشمن بایستد.
* این گزارش سهشنبه ۳ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۶ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.